شروع داستان از قدیم الایام خیلی مهم بوده، این اهمیت با تغییر جوامع بیشتر شده و کار رو برای نویسنده سختتر کرده، تغییراتی مثل مشکلات اجتماعی و اقتصادی ، گسترش فضای مجازی، ازدیاد جراید و مجلات و … باعث شده مردم وقت کمتری داشته باشن و به همین دلیل زمان کمتری رو به مطالعه اختصاص بدن پس طبیعتا خوانندهها وسواس بیشتری رو برای انتخاب کتاب به خرج می دن تا توی همون زمان کمی که مطالعه میکنن، با کیفیتترین داستان رو بخونن. کم و پراکنده وقت داشتن باعث شده، خیلی از مخاطبها به سمت داستان کوتاه برن تا بتونن طی یه زمان کم، کل داستان رو بخونن.
غالباً خواننده کتاب بعد از شروع داستان ( به دلیل مشغله زیاد ) توقع داره در کوتاهترین زمان، خوب یا بد بودن متن رو تشخیص بده و اگر داستان مورد پسندش نبود، وقت هدر نده، این قضیه باعث شده نویسندهها زمان کمتری برای مقدمهچینی داشته باشن.
بذارید یه مثال بزنیم
دو تا روایت از یک داستان داریم:
شروع روایت اول
شخصیت اصلی داستان در حال دویدن در جنگله و نویسنده از برخورد شاخ و برگ درختها با صورت و بدن و به وجود اومدن جراحت و موجودی که در تعقیب شخصیت داستانه نوشته. نویسنده لابلای جملاتی که هیجان رو به خواننده انتقال میدن، گریزهایی هم به خیال شخصیت میزنه و کمی از گذشته و زندگی کاراکتر می نویسه
شروع روایت دوم
نویسنده اول، کاراکتر اصلی رو در حال قدم زدن در یه جنگل آروم توصیف کرده و بعدش با پرش به خیال شخصیت اصلی، مقداری از خصوصیات و زندگیش رو نوشته و بعد از یکی دو صفحه آرامش در داستان، نویسنده اون موجود رو به داستان اضافه کرده و شخصیت اصلی شروع به دویدن یا بهتره بگیم فرار میکنه تا از دست اون موجود راحت بشه.
توی هر دو روایت، یک مسئله گفته شده، ولی معمولاً توی سبک اول، خواننده ارتباط سریعتری با داستان برقرار میکنه احتمال خوندن داستان تا آخر، برای رسیدن به جواب سوالاتی که در ذهن خواننده ایجاد شده، بیشتره.
عجول بودن نسل جدید که جمعیت زیادی از افراد کتابخون رو تشکیل میدن، یکی از دلایل دیگهایه که نویسنده باید به اون توجه کنه و در همون اوایل داستان، ذهن این مخاطبها روتسخیرکنه.
شروع داستان مثل یه تیزر تبلیغاتی میمونه و در واقع زمان مناسب برای شوک وارد کردن به خوانندهست.
جملات ابتدایی، حکم یه طنابی رو دارن که با اون، خواننده رو میبندن و دنبال خودشون میکشن.